۱۴۰۳ ششم ارديبهشت - 02:17 ق.ظ

خاطره بازی به بهانه کنسرت سیروان خسروی؛مردی که گام به گام، سلطان صحنه‌ها شد

مردی که گام به گام، سلطان صحنه‌ها شد

نوای فارس- حامد عابدی:  ترافیک، امان خیابان منتهی به نمایشگاه بین‌المللی را بریده است، برای من که چند ساعتی هم، ماندن در اتوبوس اصفهان - تهران را تجربه کردم، این ترافیک سخت به نظر می‌رسد. خودروهای تو در تو و البته نه پشت سر هم در خیابان، شبیه سالن کنسرت با صندلی‌های در صف و بلوار وسط خیابان، همچون راهروی میانی سالن و سرهای مردم از پشت، مانند نشسته‌ در سالن و از یک هیجانی همه، سرها را تکان تکان می‌دهند، اینجا از کلافگی و آنجا از تب هیجان.

بوق‌های ممتد خودروهای کناری مرا به خود می‌آورد، با خستگی راه و برای رسیدن به یک هیجان عمیق، یک صدا، صدایی که چند وقتی است با من همراه شده، صبح‌ها دم دوست داشتن زندگی کوک می‌کند و شب‌ها لطف عاشقی، انگار می‌داند چقدر باران را دوست می‌دارم، آن هم از نوع پاییزی‌اش.

بالاخره وارد فضای نمایشگاه بین‌المللی تهران می‌شوم. اینجا برایم غریب نیست، در خیابان‌هایش بالا و پایین می‌شوم تا به درب سالن میلاد برسم. مردم منتظر و ایستاده. آمده‌اند تا شبی تبدار تجربه کنند، امشب قرار است آدرنالین توزیع شود.

در کنار درخت کاج خیابان روبروی میلاد، چند نفری جدا از جمعیت ایستاده‌اند. دو خانم میانسال، یک خانم به نسبت مسن و سه دختر جوان، سه مرد جوان هم به آن‌ها می‌پیوندند، به نظر می‌رسد خانوادگی آمده باشند. ناگهان صدایی توجهم را جلب می‌کند: "خسته شدم، منکه گفتم از این کنسرتا خوشم نمیاد، سبکش رو دوست ندارم، اینا که خواننده نیستن پسر! کنسرتم اگه هست همون کنسرتی که تو دوبی باهم رفتیم! چه حالی داد!" این صدای یک پسر حدود 27 یا 28 ساله بود با رفیقش که معلوم بود موسیقی دوست هستند و اهل کنسرت. فهمیدند دارم به آن‌ها گوش می‌کنم، دوستش خطاب به من گفت: "آقا شما لطفا به این رفیق ما بگید، تو که تا حالا کنسرتای این خواننده رو ندیدی، چرا زود قضاوت می‌کنی؟ اصلا خود شما تا حالا کنسرتاش رو اومدید؟ با لبخند پاسخ دادم: بله. گفت خداییش خوب نیست؟! خطاب به پسر ناراضی از آمدن به کنسرت گفتم: شما که تا اینجاش اومدی، بیا یه شرطی با رفیقت بزار، گفت چه شرطی؟! گفتم به جای غر زدن بیا تو سالن، اگه بد بود که شام رو مهمونش باش، اما اگه خوب بود و خداییش خوشت اومد، هم به اون شام بده هم به من! خندید و گفت: چاکرتم هستم داداش! سه نفری شروع کردیم به خندیدن...

تو راه سربالایی ورودی سالن میلاد دستشو گذاشت رو شونمو گفت: انگار خیلی بهش مطمئنی! گفتم: حالا تو بیا...

از گیت رد می‌شویم و وارد سالن، مردم به دنبال شماره صندلی‌ها و من که حالا دو رفیق جدید دارم و صندلی‌های ما نیز نزدیک هم، ردیف دوم، ضلع وسط، می‌نشینیم، خستگی راه و گرمای سالن، خواب را به چشمانم می‌کشاند، سرم آرام بر بالای صندلی قرار می‌گیرد، در فکر اینکه امشب قرار است کدام آهنگ‌ها را بشنوم و زبانم چه شعری را زمزمه کند، می‌مانم...

........ روی صحنه پسری حدود ده یا یازده ساله ظاهر می‌شود، باور نمی‌کنم قرار است خواننده امشبم یک پسر یازده ساله باشد، به سختی قدش به کیبورد مشکی رنگ روبرویش می‌رسد، کنارش یک مردی میانسال با موهای جوگندمی ایستاده است. از فردی که کنارم نشسته می‌پرسم، آن مرد کیست؟ می‌گوید: اوی جونیوی ایتالیایی است... آن نوجوان پشت کیبورد قرار می‌گیرد و شروع به نواختن می‌کند... نوا آشناست... آری... اسکار و موفاسا و سیمبا... این نوای فیلم شیر شاه است...

لذت بخش و خاطره انگیز بود و با وجود کوچک بودنش سالن را به وجد آورد... تشویق‌های مکرر حضار و خنده‌ی خاص پسرک... چالخند ویژه‌اش مورد توجه مادری بود که روی صندلی صف جلویی نشسته بود... پسرم درخشید!

انگار آن پسرک با آهنگ شیرشاه مشغول بزرگ شدن بود...

پسرک شده بود جوانی لاغر اندام و کمی سبزه برروی سن و پشت همان کیبورد ایستاده، اما دیگر آن موزیسین ایتالیایی نبود که همراه آن نوجوان، شیرشاه بنوازد... حال، جوانی کنارش ایستاده است.... هر چقدر اوی جونیو را نشناختم، کاوه را خوب می‌شناسم... از تبار یغمایی بزرگ است.... مهم نیست دهه‌ تولدت سی باشد یا چهل، یا کلا دهه پنجاه به دنیا آمده باشی یا شصت، چون کورش یغمایی خواننده همه این نسل‌ها بود و عجیب نبود خانواده‌اش نیز راه پدر، ادامه دهند... اما کاوه بیشتر خواننده نسل ما دهه شصتی‌ها شد، سبکش جدید بود و نوایش نو، یادگاری‌های خوبی در ذهنم تداعی شد و روی صحنه خواند:

باورم کن... من هنوز مترسک باغ جنونم

عمریه مسافری و من... هنوز غرق سکونم

خیلی سخته که بدونم، نمی‌خوام اینجا بمونم

داغ میوه‌ای نارس، آتیش انداخته به جونم

کیبورد پسر جوان و صدای کاوه هیجانی وصف‌ناپذیر در سالن ایجاد کرد، فکرش را هم نمی‌کردم بتوانم امشب خاطره بازی کنم...

داداش بیدار شو... به ناگاه از خواب پریدم.... خستگی کار خودش را کرده و مرا به خواب برده بود.... دوستان جدیدم مرا از خواب کوتاهی بیدار کردند... سالن پر شده و هیجان کل سالن را احاطه کرده بود، مدام تیزرهای تبلیغاتی پخش می‌شود و گاهی موسیقی شاد، مردم را به وجد می‌آورد، ناگهان دود غلیظی استیج را احاطه می‌کند و حاضران در تب و تاب بیشتری قرار می‌گیرند، به جرات می‌گویم خواب از سرم پریده است، آدرنالین خونم به شدت بالا می‌رود، هیجان در سالن موج می‌زند...

گروه نوازندگان، تک تک وارد سالن می‌شوند، جیغ و سوت برای هرکدام به عدالت زده می‌شود...

یاشا حکمی پشت کیبورد قرار می‌گیرد، دستی به آن می‌زند و قهرمانانه نگاهش می‌کند، انگار می‌خواهد سالن را فتح کند...

یک نفر میان دود و تاریکی وارد سالن می‌شود، وقتی شناختمش که پشت درامز قرار می‌گیرد، علی طاهایی است، همیشه درامز نوازی برایم جالب بود، اگرچه در همان جالب بودن ماندم!

مجید پروریان، گیتار بیس به دست، نیز آمد و روبروی نور ایستاد، سلام نظامی فراموش نشود!

دانایی و ثنایی هم می‌آیند، همیشه دو طرف استیج قرار می‌گیرند، غیر از خود کنسرت، حرکت‌های این دو نیز جالب توجه است...

نریمان ناعمی هم امشب پر نفس آمده است...

با وجود تاخیر زیاد، کسی را خسته و عصبی نمی‌بینم، از خانواده‌ها گرفته تا نوجوانان همه منتظر خلق یک شب پر نشاط هستند...

انتظارها پایان می‌یابد و کسی که بیش از دو هزار نفر را به سالن میلاد کشانده، وارد می‌شود، مانند همیشه ساده پوش است و لباس‌هایش با رنگ و نورپردازی سالن همخوانی دارد، با تشویق ممتد مواجه می‌شود، خوشحال و سرحال است و خنده‌های مخصوصش، نشان از حس مشترک با حاضران دارد...

سالن تاریک و خاموش می‌شود، سکوت ناگهان فضای سالن را پر می‌کند، شروع نوایی آغاز می‌شود که گواه انتظار برای آهنگ "تو خیال کردی بری" است، آهنگی که فارغ از محتوایش، عاشقانه توسط مردم همراهی می‌شود:

تو خیال کردی بری، دلم برات تنگ میشه

نمیدونستی دلم، به سختی سنگ میشه

برخی می‌خواندند، برخی زمزمه و برخی از هیجان زیاد جیغ می‌کشیدند، همیشه آهنگ اول کنسرت‌ها مانند ورودی یک نامه عاشقانه می‌ماند، اگر تند و تیز و مهیج باشد، مخاطبش را به وجد می‌آورد تا ادامه نامه را بخواند و در آخر؛ حکم عاشقی امضا شود...

احساس می‌کنم آهنگ اول آنقدر جذاب بود که در اواسطش سر و دست دوست ناراضی ما را به لرزه در آورده بود، نگاهش به نگاهم دوخته شد، نمی‌خواست فعلا نظری دهد اما چشمانش که راضی نشان می‌داد...

"سلام، خوبین؟" به همین سادگی اولین جمله سیروان با هوادارانش رقم می‌خورد، خوب می‌داند آن‌هایی که امشب آمده‌اند نسل سادگی، سوز و سرعتند...

نمی‌تونم این حسو/ پنهون کنم از مردم/ چون از تو... لبریزم

" نوای امید برای عاشق شدن و عاشق ماندن"، شاید بهترین تعریف برای آهنگ اینم می‌گذره باشد، همیشه یکی از مهمترین دلایلی که علاقه‌مند به سیروان شدم همین مثبت خواندنش بود، وقتی با چاشنی سادگی آمیزشش می‌دهد، جذاب می‌شود... آهنگ دوم که آغاز شد، نشان داد که سیروان از هیجان مردم نمی‌خواهد که بگذرد و دوست دارد پرشور ادامه دهد...

و مردمی که همخوانی می‌کردند: واسه یه عمر داشتنت/ با خودمم می‌جنگم/ من یه کوه... انگیزم

مهتابی‌های رنگارنگ مردم در سالن خاموش و نور فلش تلفن‌های همراه، مانند ستاره‌های آسمان شب شده بودند، چنان فضا پرشور بود که فراموش کردم لحظه‌ای پیش، خواب، مرا با خود برده بود به کودکی‌های شور انگیز یک نسل...

آهنگ سوم اگرچه آرام نوا بود اما، انتظار مرا به پایان نزدیک کرد، سیروان گویا می‌خواست بارانی بر آتش هیجان مردم بریزد...

داره بارون میاد/ کوچه بازم... لبریز... احساسه

هنوزم نم نم بارون/ صدای ما رو ... می‌شناسه

همین دیروز بود انگار/ تو با من/ تو همین کوچه

یادم می‌آید شبی پاییزی، پخش گوشی تلفنم بر روی تکرار بود و نوای بارون پاییزی در حال پخش، خاطرم نیست چند مرتبه پخش شد اما، همیشه نیز تکرار بد نیست...

من و دوستان جدیدم در حسی مشترک بودیم، دو نفر با پیش زمینه‌ای از آهنگ‌های سیروان و یکی که تازه به جمع دو نفری ما، نه بهتر است بگویم دو هزار نفری ما در سالن پیوسته بود، حال همه ما خوب است... اما اینبار تو باور بکن...

"بازم آهنگ آروم بخونیم؟" سیروان می‌خواست حس حاضران را بفهمد و آن‌ها که همیشه هیجان را بیشتر از آرامش به دست یافته از آهنگ‌های آرام او دوست می‌دارند، فریاد زدند: نه!

و آهنگ بعدی نیز عاشقانه خوانده شد: نه... نرو/ تنهام نذار/ من عاشقتم/دیوونه وار/نه نه ... نه نرو

آهنگ‌های زیادی شنیده و خوانده شد، خواننده فقط خود سیروان نبود، انگار دو هزار نفر شوق خواننده شدن داشتند، مهم نبود صدایت خوب باشد و یا بد، هنجار یا ناهنجار، احساس خوبی بود، اینکه ببینی مردمی همزبان، شاد و سرخوش، نشسته و مصمم، در کنار خانواده یا دوست و یا تنها، فارغ از آنچه گذشته یا خواهد گذشت، مثل یک تن، می‌خوانند، داستان سرخوشی و دوست داشتن زندگی، عاشقی و گذشتن از غم‌های همان عشق...

خنده بر لبان دوستان جدیدم، نشان از رضایت هر دو می‌داد و من؛ خطاب به دوستی که از ابتدا ناراضی از آمدن به جشن شبانه ما بود، گفتم: داداش، نخند، خرجت میره بالاها...گفت: می‌ارزه، تو بگو امشب کجا شام بخوریم!

سیروان همه نوازندگان و گروهش را معرفی و از آن‌ها به خاطر همراهیشان تشکر کرد تا در آخر، نوبت به مردی سبز چشم رسید، می‌گفتند همه کاره‌ی کارهای سیروان است، یعنی می‌شود مدیر برنامه، شخصی می‌گفت: سال پیش بیشتر از 30 تا کنسرت تو کشور برگزار کرده، کارش درسته... احسان حاجیان تشویق ممتد را دوباره تجربه کرد!

دوباره سفر آهنگین ما به آخر رسید، خداحافظی سیروان پس از خواندن 12 قطعه از بهترین‌هایش به گونه‌ای انجام گرفت که می‌شد شادی را در چشم و عکس‌العمل‌های مردم دید، او و تیمش به پشت صحنه رفتند و مردم مشغول ترک سالن، گروه چند نفره نوجوانان مشغول رفتن بودند و من و دوستان جدیدم پشت سر آن‌ها، می‌خواستم نظر نوجوانان را هم بشنوم؛ پرسیدم چطور بود: گفتند: مثل همیشه عالی! ما کلا به خاطر اون شیرشاه رو چند بار دیدیم و .... خنده آن‌ها !!!

از یکی از آن‌ها پرسیدم: شما چند سالتونه؟ گفت: ما همه دهه هفتادی هستیم البته دو تا دهه هشتادی هم داریم؛ یکیشون گفت: سیروان خودشم تو این کار شیره، یعنی سلطانه، یکی از آخر صف گفت: سلطان صحنه‌ها!

وصف زیبایی از یک خواننده توسط طرفداران نوجوانش مرا به این فکر واداشت که چه سرمایه با ارزشی ساخته و چه خوشبختی بالاتر از این...

مردم در قسمت بیرونی سالن منتظر ایستاده بودند که شاید بتوانند سیروان را ببینند و عکسی به یادگار بگیرند و فردا در صفحات شخصی به اشتراک دوستان بگذارند و لایکی از خوشحالی دیگران هدیه بگیرند، با دوستان جدیدم چند دقیقه‌ای منتظر شدیم، اما جمعیت به اندازه‌ای زیاد بود و شوق نوجوانان به گونه‌ای بود که تصمیم گرفتیم صف را خلوت کنیم و نوبت را به جوانترها بسپاریم، شاید روزی برای ما هم اتفاق بیفتد!

در حالی که امشب شام مهمان دوستان جدیدم هستم، در راه به این فکر می‌کنم که امشب مهمان نوای کسی بودم که گام به گام سلطان صحنه‌ها شد...

منبع : اختصاصی نوای فارس
به اشتراک بگذارید :
برچسب ها


عضویت : telegram.me/joinchat/AzEeHDus0u0ht5Y_Qi2E0Q